zoomit

بسته‌ای که سرایدار فکر کرد «آینه» است، تابلو گران‌قیمت پیکاسو از آب درآمد

بسته‌ای که سرایدار فکر کرد «آینه» است، تابلو گران‌قیمت پیکاسو از آب درآمد

دلورس می‌گوید: «بسته را درحالی که به در تکیه داده شده بود، پیدا کردم. فکر کردم از آمازون یا چیزی شبیه آن است…آن را به دفتر سرایداری آوردم و اینجا گذاشتم.» او به میزی اشاره می‌کند که چهار جعبه مقوایی روی هم تلنبار شده‌اند؛ دقیقاً همانجایی که تابلوی پیکاسو، اثری به اندازه‌ی یک برگ کاغذ و یکی از اولین نمونه‌های کوبیسم، در میان آن آشفتگی پنهان شده بود.

دلورس، با یادآوری آن ۱۰ روز پُراسترس پس از هجوم سه افسر پلیس به خانه‌اش در ۲۲ اکتبر، با بغض می‌گوید: «آن‌کس که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.» اما شوهرش، آرماندو، که چشمانش گود رفته و ظاهری پریشان دارد، فقط می‌گوید: «ما از کجا باید می‌دانستیم؟»

داستان عجیب تابلوی «طبیعت بی‌جان با گیتار» (اثر ۱۹۱۹ پیکاسو)، روز دوشنبه ۶ اکتبر در شهر گرانادای اسپانیا کلید خورد. مرکز فرهنگی کاخاگرانادا آماده می‌شد تا سه روز بعد، نمایشگاه «طبیعت بی‌جان: ابدیتِ بی‌جان» را افتتاح کند. محموله‌ی ۵۷ اثریِ نمایشگاه، روز جمعه (۳ اکتبر) رسیده بود، اما به دلیل شماره‌گذاری نادرست بسته‌ها، بررسی کامل و بازگشایی دقیق آن‌ها به روز دوشنبه موکول شد.

و آنجا بود که عمق فاجعه مشخص شد: به جای ۵۷ بسته، تنها ۵۶ بسته باز شد. یکی از آثار گم شده بود.

بلافاصله پلیس وارد عمل شد و تحقیقاتی دو هفته‌ای را آغاز کرد. عملیات گسترده بود: بازجویی از دو راننده‌ی حمل بار، ردیابی دقیق مسیر ون از لحظه‌ی خروج از انبار در مادرید، و بازبینی فیلم‌های دوربین‌ها. بازرسان حتی به «اُستال د دیفونتس»، مسافرخانه‌ای در ۲۵ کیلومتری گرانادا، سر زدند؛ جایی که رانندگان شب را در آنجا گذرانده بودند.

اما طنز تلخ ماجرا اینجا بود: آن دو راننده، تمام شب را به نوبت از وسیله نقلیه مراقبت کرده بودند تا مطمئن شوند چیزی دزدیده نمی‌شود. غافل از اینکه در تمام این مدت، نقاشی اصلاً مادرید را ترک نکرده بود و تنها چند متر با جایی که باید از آنجا بارگیری می‌شد، فاصله داشت.

آرماندو داشت مثل هر روز زباله‌ها را بیرون می‌گذاشت که یکی از همسایه‌ها را دید و او گفت: «چه حیف که یک بسته گم شد.» آرماندو اهمیتی به این حرف نداد، به خانه رفت و ماجرا را برای دلورس تعریف کرد. ناگهان دلورس به یاد آن بسته‌ی کوچکِ کادوپیچ‌شده در پلاستیک حباب‌دار افتاد که کنار ورودی پیدا کرده بود؛ یک بسته‌ی سبک ۱۰ در ۱۲ سانتی‌متری. با خود گفت: «آها، پس حتماً همین است.»

او با خیال راحت به همان همسایه اطلاع داد که بسته پیش اوست و همسایه گفت که برای بردنش خواهد آمد. اما چندی نگذشت که به جای همسایه، خواهرزاده‌ی مالک نقاشی به همراه سه افسر پلیس، درِ خانه‌ی او را زدند.

از آن لحظه، همه‌چیز تبدیل به یک کابوس شد. دلورس می‌گوید: «شوهرم را جدا کردند تا نتوانیم با هم حرف بزنیم. بعد او را به ایستگاه پلیس بردند.» طولی نکشید که مأموران تخصصی «میراث» و «علمی» هم به افسران لباس شخصی اضافه شدند. انگار نه انگار که خانه‌ی یک سرایدار بود؛ ده‌ها افسر در خانه ریختند و عملیات را تمام‌شده تلقی کردند. سه نفر از آن‌ها ساعت‌ها دلورس را بازجویی کردند، در حالی که تیمی دیگر، با ماسک و لباس‌های محافظ کامل (شبیه دوران اوج کرونا)، در باغ از آن بسته‌ی کوچک هزاران عکس می‌گرفتند.

پلیس مرا سر میز نشاند و سه ساعت تمام سین‌جیم کرد. هی می‌پرسیدند نقاشی چطور به خانه‌ی من رسیده، چطور پیدایش کردم، با آن چه کردم، شغلم چیست… و من بارها و بارها فقط یک جواب داشتم: داشتم از خیابان می‌آمدم، دیدم یک بسته به حصار تکیه داده شده. فکر کردم مال همسایه است و آن را به دفتر سرایداری بردم. اسمی رویش نبود، همان‌جا گذاشتمش. به نظرم شبیه آینه بود. اصلاً بسته را فراموش کرده بودم؛ حتی نمی‌دانستم داخلش چیست.

آرماندو هم در ایستگاه پلیس یک ساعتِ پُرتنش را گذراند. سوال‌ها تمام‌نشدنی بودند: «کی بسته را دیدی؟ همسایه چه گفت؟ از کجا آمده بود؟ این چند روز چه می‌کردی؟ چطور به همسرت گفتی…؟» اما چیزی که بیشتر از همه در ذهن آرماندو مانده، بازی کلاسیک «پلیس خوب/پلیس بد» بوده است. «وسط آن‌همه سوال جدی، یکدفعه می‌پرسیدند: «فوتبال دوست داری؟» و من هم می‌گفتم: «ببینید آقا… من طرفدار رئال مادرید هستم.»

وسط آن‌همه سوال جدی، یکدفعه می‌پرسیدند: «فوتبال دوست داری؟»

اما دو بدشانسی، این سوءتفاهم ساده را به یک بحران تبدیل کرد. اول اینکه پلیس بین‌المللی آن روزها حسابی عصبی بود. چند روز قبل، یک سرقت بزرگ جواهرات در موزه‌ی لوور اتفاق افتاده بود و پلیس فکر می‌کرد با یک باند بین‌المللی سرقت آثار هنری طرف است، نه یک زوج سرایدار. برای همین بود که مدام از دلورس و آرماندو درباره‌ی لوور، جواهرات و پاریس می‌پرسیدند.

بدشانسی دوم، شخصی و دردناک بود. درست در همان روزها، مادر دلورس فوت کرد. دلورس به یاد می‌آورد: «فکر و ذکرم اصلاً اینجا نبود، نمی‌دانستم در چه دنیایی هستم.» او به فضای خالی کنار در اشاره می‌کند و می‌گوید: «و قطعاً آن بسته را به یاد نداشتم.»

به همین دلیل، وقتی پلیس او را سه ساعت سر میز بازجویی نشاند، او در شوک و عزاداری بود. و در تمام آن سه ساعت، یک پاسخ را تکرار می‌کرد: «داشتم از خیابان می‌آمدم…دیدم به حصار تکیه داده… آوردمش داخل… فکر کردم آینه است و فراموشش کردم.» آرماندو هم در ایستگاه، یک ساعت درگیر بازی «پلیس خوب/پلیس بد» بود و حتی مجبور شد درباره‌ی علاقه‌اش به رئال مادرید هم توضیح دهد.

آن‌ها اخبار نقاشی گمشده را دنبال می‌کردند، اما نمی‌دانستند تمام وقت نزد خودشان بوده

دلورس و آرماندو برای گذران زندگی، سرایداری را با اداره‌ی یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی ترکیب کرده‌اند؛ دکه‌ای که درآمدش هر سال کمتر می‌شود. اما این شغل یک مزیت دارد: آن‌ها هر روز تقریباً تمام روزنامه‌ها را می‌خوانند. طنز تلخ ماجرا اینجاست که آن‌ها روزها با نگرانی، خبر داغ «گم شدن پیکاسو» را دنبال می‌کردند، غافل از اینکه خودشان شخصیت‌های اصلی آن داستان بودند.

وقتی بالاخره پلیس فهمید که همه‌چیز یک اشتباه ساده بوده، تیترها هم عوض شدند: «پیکاسوی گمشده دوباره ظاهر شد» یا «نقاشی ۶۰۰,۰۰۰ یورویی بازیابی شد.» روزنامه‌ی «اِل پائیس» هم تیتر زد: «پیکاسوی گمشده… هرگز ساختمان را ترک نکرده بود؛ همسایه‌ای آن را به گمان اینکه یک بسته است، برداشته بود.» همین تیتر بود که دلورس را راضی به مصاحبه کرد.

منبع : زومیت

مشاهده بیشتر
دانلود نرم افزار

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا